امروز ، مثل خیلی از روزهای دیگه بود ، خیلی از روزهایی که یک ماه بعد اصلاً یادش نباشم ، اما خاطرههایی هم برام داشت ، که هیچ وقت پاک نمیشه ، چون توی اون لحظات خندیدم و همین جاودانهاش میکنه ، نزدیک صبحه و من بیهدف پروفایل فیسبوکام رو برای هزارمین بار رفریش و نگاه میکنم ، هیچ کس هم آنلاین نبود ، فقط احمد ، کیلومترها دورتر ، شاید اونم داره دلتنگیهاش رو مثل من اینجا پر میکنه ، آهنگ فیلم دربارهی الی و یک آهنگ ملایم دیگهای که نمیدونم چیه و روی مدیاپلیر جا مونده بود رو برای بار هزارم گوش میدم ، به کارهای عقب افتادهام فکر میکنم ، به رمان میثم ، به جورابهام که باید بشورمش ، به قضایا و نمیدونم ...
به چیز خاصی فکر نمیکنم ، یعنی ترجیح میدم اینجوری باشه ، چون شعار و اینا دیگه حال نمیده ، ضد ضربهی ضد شعار شدم ...
امروز یه سری از دوستهام رو توی ماهان دیدم و با هم کلاس داشتیم ، و خیلی ناراحتم از تموم شدن این ترم رویایی تابستانی که شاید به همهی هشت ترم دانشگاه میارزید ، شاید چون همه پخته شده بودند ، نمیدونم ، ولی دوران خوب و به یاد موندنی بود برام ، یه قسمت دیگه از خاطرات شیرین دیگهی زندگیم ، این تابستون رو هم دوست داشتم ، تقریباً که نه ، کاملاً همش رو ، برعکسه تابستون پارسال که فقط پانزده روز رویایی یادم مونده ، حالا اگه معلممون انشا بده تابستان خود را چگونه گذراندید؟ مینویسم البته بر همه کس واضح و مبرهن است که این تابستان به ما بسیار خوش گذشت و دوستهای بسیاری پیدا کردیم و ... الخ.
امروز توی فیسبوک یاد همکلاسیهای دوران دبستان و راهنمایی کردم و تقاضای دوستی دوباره براشون فرستادم ، بعضیشون چقدر عوض شده بودند و بعضی بعد این همه سال هنوز با هم بودند و من چقدر چرخیده بودم و چرخیده بودم و چه چرخش خوشایندی .
توی آموزشگاه با لیوانهای روی آبخوری همدیگر رو خیس کردیم ، خیلی تقلا کردم و خشک موندم ، اما لحظهی آخر که داشتم با استادم که اونم هنوز مثل من خشک بود ، صحبت میکردم ، با دوتا لیوان پر ، از پشت سر غافلگیر شدم ، دانشجوهای کلاس روبرویی که درحال گوش فرا دادن به حرف استادشان بودند و با چشمای گرد و دهان باز ، باورشان نمیشد جه اتفاقی افتاده و من به یاد سالهای دور منتظر کسی بودم که دعوا و توبیخام کند به جرم اینکه بازیگوش بودم و دوست داشتم همیشه سرزنده و خندون بمونم ، آه که چقدر از تو متنفرم مدرسه و ممنون تو ای دانشگاه که دنیای مرا عوض کردی ، حتی مسئول خدماتی آموزشگاه ، عزتی ، که کارش در آمده بود و باید کف طبقه را تی میکشید هم ایستاده بود و میخندید ، جالب بود ، حتی آسانسوری که قلابش رو جابهجا کردم و بعد یادم رفت چه اتفاقی افتاده تا زمانی که سرایدار ساختمون با درش کشتی گرفت و من یاد اومد که اینجانب لطف کردم و جماعتی رو ناخودآگاه سرکار گذاشتم .
با اینکه اصلاً گرسنهام نبود ، رو حساب رفاقت ساندویچ هایدایی همراه بچهها به عنوان شام خوردم و اومدم خونه .
نمیدونم چند ساعت دیگه که از خواب بلند شدم ، میخوام دقیقاً چه کاری بکنم ، و همه چیز رو وابسته کردم به حس و حال بعد از خواب ام ، و آنچه که هیچ وقت دوستش نداشتم ، بیبرنامگی و بلاتکلیفی .